درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

آخرین روزهای اولین تابستان زندگی

سلام ناناسی مامان... تابستون داره تموم میشه و پاییز زیبا از راه می رسه.... به نظر من یکی از قشنگ ترین فصلهای سال پاییزه... پاییز فصل منه.. من تو فصل پاییز به دنیا اومدم... اولین بار که بابا را دیدم پاییز بود... وقتی عقد کردیم پاییز بود... وقتی عروسی کردیم پاییز بود... و دخمل نازمونم پاییز به دنیا اومد... خلاصه پاییز ،بهار زندگی ماست... چند وقتیه تو خونه که هستیم بهانه می گیری و منم می برمت توی حیاط و تو روروئکت می شینی و بازی می کنی هرچند خیلی زود خسته میشی و دلت میخواد بیای تو حیاط چهاردست و پا بری و بازی کنی اما دلم نمیاد زانوهای خوشگلت روی موزاییک های حیاط اذیت بشه ایشالا وقتی راه افتادی می برمت تا حسابی تو حیا...
30 شهريور 1392

کشف آشپزخانه...

سلام فسقلی مامان... مکان مورد علاقه شما آشپزخونه است... و تا وقتی سمت قابلمه ها نری مجوز حضورت در آشپزخونه باطل نمیشه این حرف را بابایی دیشب وقتی مدتها تو آشپزخونه بازی می کردی ورفتی سراغ قابلمه بهت گفت اما چند وقتیه مهارت های جدیدی پیدا کردی می تونه کشوهای آشپزخونه را باز کنی و هرچی توشون هست بریزی بیرون دیگه کاری هم به شکستنی و غیر شکستنی نداری فقط مامور شدی تا کشو را خالی کنی در کابینت ها را هم باز می کنی و هرچی داخلش باشه می ریزی بیرون و این روزهابا خودم میگم چقدر خوب بود اگه آشپزخونه مون در داشت  وقتی در فریزر را باز می کنم سریع خودت را می رسونی تو آشپزخونه تا ببینی تو کشوهای اون چه خبره و اگه سریع در را نبندم مشغ...
25 شهريور 1392

پیشرفت های 9 ماهگی

سلام عخش مامان... خیلی وقته که فرصت نکردم از پیشرفتهات بنویسم آخه تا من میام سراغ کامپیوتر هنوز ننشستم روی صندلی تو بلند میشی و تا تا می کنی و نق نق کنون میای پیشم و من مجبورم بی خیال نوشتن بشم و بیام به اوامر شما گوش بدم و باهاتون بازی کنم  عزیز دلم توی راه رفتن به شدت پیشرفت کردی و می تونی اندازه دو متر بدون افتادن راه بری و تمام این مدت من دستام را به سمتت گرفتم تا تو بیای تو بغلم و برات ماشالا ماشالا می خونم شما هم با لبهای خندون و چشمهایی که از خوشحالی برق می زنه به سمتم میای و وقتی داری می افتی من بغلت می کنم و به خودم می چسبونمت و بوسه بارونت می کنم شمار قدمهات به 10 قدم رسیده  دیگه بدون اینکه دستت را به جایی بگی...
25 شهريور 1392

کلبه کوچک...

سلام فسقلی ... از بس شما شیطون شدی به شدت کمرنگ شدیم و کلی عکس مونده روی دستمون شایدم این ماه پیشرفت های زیاد و کارهای جالبی داشتی و من زیاد عکس گرفتم قبلا وقتی می خوابیدی میومدم و از شیطونی هات می نوشتم اما این روزا وقتی می خوابی هم شیرمی خوری و دیگه در بست در اختیارتم نتمونم که شارژش بسیار اندکه و یه مدته نمیشه از شکلک های خوشگل استفاده کرد و مجبوریم تا یک هفته دیگه به همین صورت بگذرونیم تا دوباره بابایی شارژش کنه وقتی می رفتیم خونه مامانی شما برای خونه دایی ذوق می کردی منم گفتم برای خودت را باز کنم تا بازی کنی شما هم ذوق کردی و مشغول بازی شدی  منم مشغول عکاسی بفرمایید تو منزل خودتونه فدات بشم من که انقدر ذ...
21 شهريور 1392

دخترم روزت مبارک....

امیدوارم مثل حنا با مسئولیت مثه کزت صبور مثه ممول مهربون مثه جودی شاد و سر زنده و مثل سیندرلا خوشبخت باشی ! درسای نازم ... تو پست قبلی از خستگی هام گفتم... و تو این پست و این روز قشنگ وقتشه از روزهای قشنگی که به من هدیه دادی حرف بزنم.. دختر نازم گرچه تو شیطونی و مامان را اذیت می کنی اما صد برابر این خستگی ها بهم امید زندگی کردن میدی ،من با تو هر روز ،روز متفاوتی را شروع می کنم .... عشق کوچولوی مامان من با هر لبخند تو عمر دوباره پیدا می کنم ..... نمی دونم چطور باید عشق مادریم را ابراز کنم .... همه کلمات از مغزم فرار کردن و شما هم بیدار شدی و وقتی برای ابراز احساسات نیست دخترم تا ابد عاشقت خواهم بود.. ...
17 شهريور 1392

تاتا

فسقلی مامان سلام... نانازی دیگه بدون کمک چند قدم برمیداری   و همزمان با قدمهای کوچولویی که برمیداری من دارم قربون صدقه ات میرم و برات تاتا تاتا می خونم و شما هم لبخند برلب میای پیش مامان و من کلی ذوووووووق می کنم خوشگلم با اینکه می دونم اگه راه بیفتی شیطونی هات دو برابر میشه اما بی صبرانه منتظرم تا با پاهای کوچولوت قدم برداری و من بتونم دستت را بگیرم و ببرمت دَ دَ امروز با دایی محمد رفتیم بیرون و شما برای اولین بار سوار موتور شدی و خیلی هم ذوق کرده بودی که همه جا را می تونستی ببینی و دَ دَ نَ نَ می خوندی  اما مامان همه اش استرس داشت اتفاقی نیفته،دایی هم سعی می کرد آروم بره تا من خیالم راحت باشه مرسی دایی جون چ...
13 شهريور 1392

فندق ِ شیطون

نانازی شیطونم سلام... الان که دارم از تو و شیطونی هات می نویسم شما پیشم نیستی... دخمل نازم شما رفتی خونه عمه تا من بتونم یکم به کارهام برسم.. وقتی نبودی ظرفهارا شستم و شام درست کردم برای شما هم سوپ پختم... زنگ زدم عمه که بیام دنبالت و بیشتر از این بهشون زحمت ندیم که گفت شما تو آشپزخونه مشغول بازی کردنی و بهانه هم نمی گیری منم گفتم تا دخمل نازم با عمه جونش بازی می کنه یکم از شیطونی هاش بگم... فندق کوچولوی مامان شیطونی های شما تمومی نداره همه اش مشغول بالا رفتن از مبل هستی و اگه وسایلت را جمع کنم سریع همه را می ریزی روی زمین... چند وقته که حسابی قرطی شدی و همه اش میخوای نانای کنی ... تا آهنگ میذاریم مشغول هر کاری که باشی ،...
6 شهريور 1392
1